گاهی چشم هام رو نمیبندم.
آره نمیبندم و همینجور نیمه باز نگهشون میدارم.
در این حین اندیشه میکنم،
چه جوری ممکنه این حجم از ناراحتی،این حجم از احساس بی ارزش بودن، این حجم از احساس نیاز برای گوشه گیری از جهان تو وجود یک نفر جا شه؟!
به زندگیم نگاه میکنم، و میفهمم تموم شده، هر چند هستم. و به این فکر میکنم چقدر دیگه حضورمم تموم میشه؟
اونقد که حتی انگار کسی رو هم ندارم وقتی لازم شد التماس کنم نجاتم بده.
اینهمه مدت گذشتن، امیدوارم اینم بگذره. فازم فازه نه چیزی برای خودم میخوام نه بابت چیزی ممنونم هست.
احتمالا اینم میگذره.
چهار سال پیش، گفتم نمیتونم. کاش یه نفر میفهمید نمیتونم ینی چی. این آدمهایی که همه اشون همیشه تونستن، یا هیچوقت مجبور نبودن بتونن.