شاید اگر به اون فیلد لعنتی رفته بودم، انقدر حس تنهایی نداشتم و رها نمیکردم.
شاید اگه تا الان یه خواستگار داشتم یا تو سن کم کسی بم نمیگفت خوشگل نیستی، اعتماد ب نفسم بالاتر بود.
میدونی، یه لجبازی مسخره ایه، من تا یه سنی میتونستم ناراحتی کنم که مثلا چرا دکتر نمیبرن منو، بابت مشکل ستون فقراتم یا خوابم، ولی الان سنیم که باید مسئولیت خودمو قبول کنم. دیگه یه نوجوون نیستم که همه چیو بندازم گردن خانواده ام. ولی انگار انقدر مسئولیت منو کسی نپذیرفته، خودمم بلد نیستم مسئولیت پذیر باشم.
مشکل اینه حتی اگرم برگردم هیچی مثل قبل نمیشه. هیچی.
قبول دارم جهان بر من سخت گرفت، اما خودمم باید تمومش کنم.